جدول جو
جدول جو

معنی آهن جان - جستجوی لغت در جدول جو

آهن جان
(هََ)
سخت جان. سختی کش
لغت نامه دهخدا
آهن جان
سخت جان، سخت کش
تصویری از آهن جان
تصویر آهن جان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

اثر سوختگی بر نقطه ای از پوست بدن کسی یا حیوانی با آهن گداخته برای علامت گذاشتن یا درمان درد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهن کار
تصویر آهن کار
پیشه وری که آلات و ادوات آهنی می سازد، آهنگر، آهن کوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهن جفت
تصویر آهن جفت
گاوآهن، آلتی با تیغۀ سنگین که سر آن را به گردن گاو می بندند و با آن زمین را شخم می زنند، خیش، خیج، آهن جفت، آهن شیار
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
عمل سوختن جزئی از پوست تن جانور را با آهن تفته برای نشان و علامت یا مداوا و چارۀ دردی. کی ّ. کاویا، آهنی که برای داغ کردن بکار است. داغینه، عمل فروبردن آهن تفته در آب. آهن تاب.
- آهن داغ کردن آبی را، آهن تاب کردن آن
لغت نامه دهخدا
(پَ)
جای فراخ و پهناور:
برآمد غو بوق و هندی درای
بجوشید لشکر بدان پهن جای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رُ)
کنایه از اسب سرشخ پرزور باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ / مِ)
آهنی باشد تنک و بپهنای دو انگشت و بیشتر که تخته های صندوق و جز آن را با یکدیگر پیوندند و بمسمار بدوزند. فش. بش. پش. گام. ضبه
لغت نامه دهخدا
(هََ جُ)
دستگاهی برای شیار کردن زمین کشت را، و آن آهنی است بر بن چوبی پیوسته و بگاوی بسته و چون کشاورز گاو براند آهن به زمین فروشود و بدرازا زمین را شکافد. گاوآهن. ایمر. ایمد. سپار. فدان. آهن شیار. آهن گاو. آهن آماج. آهن خیش. آماج. سنه
لغت نامه دهخدا
(جَ)
آخرت. عقبی. اخری. آجله. آجل. آخره. عاقبت. آن سرا. مقابل این جهان، دنیا، اولی، عاجله
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ)
نام محلی کنار راه همدان و کرمانشاهان میان هاشم آباد و سمنگان بالا، در 515500 گزی طهران، نام کوهی نزدیک حد غربی ایران، و خط سرحدی ایران و عراق بفاصله یک فرسنگ و نیم در امتداد آن کوه است
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گاوآهن. آهن جفت. ایمر. ایمد. سپار
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ دَ / دِ)
جاذب آهن. کشندۀ آهن:
تو ازمغنیاطیس گیر این نشان
نه او را کسی کرد آهن کشان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سوهان
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آنکه بخاری و انبر و خاک انداز و حمامهای آهنین و منقل و امثال آن سازد از تنکۀ آهن
لغت نامه دهخدا
(هََ)
در حال آهنجیدن
لغت نامه دهخدا
(هََ)
که با آهن تفته گرم شده باشد.
- آب آهن تاب، آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فروبرند و در طب بکار است
لغت نامه دهخدا
جای فراخ و پهناور زمین وسیع: بر آمد غو بوق و هندی درای بجوشید لشکر بدان پهن جای. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه با آهن تفته گرم شده باشد، یا آب آهن تاب. آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فرو برند (در طب مستعمل است)
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی باشد تنک بعرض دو انگشت یا بیشتر که بدان تخته های صندوق و جز آنرا با یکدیگر پیوند دهد و بمیخ بدوزند فش بش پش گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن جفت
تصویر آهن جفت
گاو آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن خای
تصویر آهن خای
آنکه آهن بدندان نرم کند، اسب سر شخ پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
عمل سوختن جزوی از پوست تن جانور با آهن تفته برای نشان گذاشتن یا مداوا، عمل فرو بردن آهن تفته در آب آهن تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن ساز
تصویر آهن ساز
آنکه انبر خاک انداز بخاری منقل آهنین و مانند آن سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن سای
تصویر آهن سای
سوهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن کشان
تصویر آهن کشان
جاذب آهن کشنده آهن، آهن ربا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن گاو
تصویر آهن گاو
گاو آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آن جهان
تصویر آن جهان
آخرت، عقبی، اخری
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مهرگان جشن مهرگان، جشن: در تازی مهرجان به هر جشنی گفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
داغ کردن بخشی از پوست تن جانور با آهن تفته برای نشان گذاشتن یا مداوا، فرو بردن آهن تفته در آب
فرهنگ فارسی معین
((هَ. مِ))
ورق نازک آهنی که به وسیله آن تخته های صندوق های چوبی را به هم متصل می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهن جفت
تصویر آهن جفت
((~. جُ))
گاوآهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آن جهان
تصویر آن جهان
((جَ))
آخرت، جهان پس از مرگ
فرهنگ فارسی معین
منطقه ای در راه جواهرده (جوردی) رامسر که آثاری از ذوب فلز، در
فرهنگ گویش مازندرانی